??❤️مشقِ خوشمزه❤️??

کلاس دوم دبستان بودم و باید با

مداد مشق هایم را بنویسم و….

پاییز آن سال یک روز مادربزرگِ

مادری ام نان پخته می کرد و من

و مادرم را هم گفته بود که برای

کمک برویم و…..

من گوشه حیاط که آفتاب بود

مشغول نوشتن مشق هایم و یک

دفتر نو گرفته بودم و تازه داشتم

افتتاحش می کردم…..!

صفحه اول دفترِ نو را با عشق و

علاقه و دقت بیشتری می نوشتم !

مداد را تیز کرده بودم و یک سنگِ

تختِ کوچک کنارم بود و نوک مداد

را تیز تر می کردم !

صفحه اول بود و با آرامش و دقت

و روی خط و با حوصله داشتم

مشق می نوشتم !

چهار صفحه را خیلی طول کشید

که نوشتم و ظهر شده بود و مادر

بزرگم گفت بیا نون روغنی بخور !

من هم که هم گرسنه بودم و هم

خسته شده بودم با عجله رفتم !

نان روغنی خوردن ما هنوز تمام

نشده بود که جیغِ مادربزرگم بلند

شد و گفت:
بُز دفترت را خورد….!

با وحشت از جا پریدم و دیدم که ،

دفترِ نو و زیبایم اسیرِ دهانِ سیاه

و درازِ بُزِ مادر بزرگم شده بود و

باچشمانِ زردش که یک خط مثلِ

الف در وسطش داشت مرا نگاه

می کرد و دفترِ نوِ مرا با سرعت

می جوید…..!

دعا کردم که کاش از دفترِ نوِ چهل

برگ ! ۳۸ برگش را می خورد و ۲

ورقِ مشقِ مرا نخورده باشه….!

ولی برعکس ! نمی دانم چه طعمِ

خوبی در مشقِ من پیدا کرده بود

که فقط دو ورقِ مشق را خورده

بود !

طعمِ خوبِ نان روغنی کوفتِ من

شد و اشکم جاری شد….!

از آن روز به بعد هر وقت به خانه

مادر بزرگم می رفتم ! درِ کیفم

را محکم می کردم و در یک اتاق و

در یک کمد یا یک چیزِ در بسته

و محکم قرار می دادم….!

خدا بیامرزه مادرم را …..

می گفت :
هر چه بزرگتر بشی ، چیزهای

بیشتری یاد می گیری…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.