بچه که بودم یک زنِ کر و لال
در روستای ما بود که شوهر
و سه فرزند داشت !
او فقط حرفِ ( بِ ) را می گفت
و صدایش خیلی بلند و رسا بود!
تقریبا یک کیلومتر با فاصله از
آخرین خانه روستا ، در رویِ یک
بلندی دو تا اطاقِ به هم چسبیده،
بدونِ حیاط و چهار دیواری بود که
یک خیّر داده بود تا زندگی کنند !
چون در بیابان بود و اطرافش
خلوت و نبودِ برق در روستا
و شب های تاریک و وحشتناک !
هر چه بیشتر بر ترسناکی آنجا
می افزود….!
صدای بِ هایش از همان فاصله
به کوچه های روستا می رسید!
تمام بچه های کوچک روستا ، از
دیدن و یا شنیدن صدایش می
ترسیدند و بعضی از پدر و مادرها
هم از او برایِ ترساندنِ بچه هایِ
زبان نفهم شان استفاده کرده و با
تهدید که زنِ بِ بِ میاد و تو را
می بره یا خفه می کنه یا سوزن
به لب هایت می زنه…! آنها را
ساکت می کردند….!
چیزی که برای من خیلی جالب بود
این بود که من ، نه تنها از او نمی
ترسیدم ! بلکه به خانه ما می آمد و
ما هم به شب نشینی آنها می
رفتیم و پدر و مادر و بچه های
ما را خیلی دوست داشت و با
تمامِ افراد خانواده ما ، خصوصا
مادرم خیلی صمیمی بود….!
خانواده اش و بیشتر مردم روستا
با اشاره هایش ، متوجه منظورش
می شدند و تمامِ نمازش ! بِ بِ
بود و رکوع و سجودش و تمامِ
ارکانِ نمازش ! بِ بِ…..!
بخاطرِ سیّد بودنِ مادرم ، هفته ای
یک بار را حتما به دیدنِ مادرم
می آمد و احترامِ زیادی به مادرم
می گذاشت……!
خلاصه ، برای من مسئله بود که
ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم و
این همه مهر و محبتِ این خانمِ
ترسناک به ما….!
خیلی خوب یادم هست شبی
که قرار بود روزش، فرحِ پهلوی به
سبزوار بیاید و هوا کمی سرد بود
ما شب نشینی به خانه آنها رفتیم
و راهِ طولانی و تاریک را که از
بیابان می گذشت ( الآن بهترین و
آبادترین محل روستا شده با خانه
ا
های خیلی شیک و گران) و با یک
فانوس و عبور از بینِ سگ ها و
شنیدنِ پارس آن ها و زوزه شغال
و…. به خانه آن ها رسیدیم !
در آنجا صحبت از آمدنِ فرحِ
پهلوی بود و قرار شد خواهر بزرگم
با خاله ها به شهر بروند و هر چه
التماس کردم پدرم به من اجازه رفتن نداد!
چون صبح باید با پدر بزرگِ پیرم !
که پاهایش درد می کرد و نمی
توانست خوب راه برود ، گوسفند
ها را به صحرا ببریم و من مواظب
گوسفندها باشم….!
خلاصه…..
خدا رحمت کند پدرم را ! با وجودِ
داشتنِ ظاهری بزرگ و خشن !
یک تایم کوتاه هم خیلی مهربان
می شد که اگه زمانش را تشخیص
می دادی می توانستی یک یا دو
ساعت ، بدون ِ برخوردِ فیزیکی
و جنگ و گریز ، با او مثل یک
دوست صحبت کنی و زمانِ
کم حوصله شدنش را هم باید
می فهمیدی….!
چند بار علت این دوستی با این
خانواده را از می پرسیدم و از
جواب دادن طفره می رفت و
موضوع را عوض می کرد…!
و می گفت دوست هستیم و
مادرم هم بروز نمی داد….!
تا یک سال مانده به فوت پدرم
که ازدواج کرده و معلم بودم و
پدرم راحت تر با من حرف می زد!
از او پرسیدم و گفت:
کس و کاری نداشتند و من تمامِ
مخارجِ عقد و عروسی و جهاز
و وسایل خانه آنها را با پولِ
خودم دادم و سعی کرده ام به
کسی نگویم….!
و برایِ تو هم چون زیاد کنجکاو
بودی و اصرار می کردی و غریبه
نبودی ! گفتم…!
برایِ شادی روحِ تمام اموات …..
خصوصا پدران و مادران آسمانی
مان . فاتحه و صلوات….
التماسِ دعا….