چند سال مانده به پیروزی انقلاب

در روستای ما امکانات کم بود و

از آب و برق و ….خبری نبود…!

خدا بیامرز پدرم ، یک اخلاق جالبی

داشت ، که هر وقت روحانی یا

در راه مانده ای را در روستا

می دید به خانه می آورد و مادرم

هم خدا بیامرز، در تهیه غذا و

پذیرایی ، سنگِ تمام می گذاشت!

و در آوردن مهمان ، پدرم پیشقدم

بود و سعی می کرد و از مردان

دیگر خواهش می کرد که تعارف

و اصرار نکنند و هفتاد درصد پیروز

می شد…!
از خانه و همسرش خاطر جمع بود

و می دانست اگر چیزی هم در

خانه نداشته باشیم از عمو و عمه

قرض گرفته می شد…!

به خوبی یادم هست که ، یک روز

که نان نداشتیم و قرار بود فردا

نان بپزیم ، ناهار نان و ماست

داشتیم و شام هم که نانِ کاک

داشتیم، اشکنه درست کنیم…!

ظهر پدرم دیر از مسجد آمد و من

که گرسنه بودم با مادرم بساط

نون و ماست مان را پهن کردیم…

خوردنِ نان و ماست قانونِ

مخصوصی داشت …..!

که ، نانِ کوچک باید عمودی به

پیاله ماست وارد و کمی به ماست

آغشته و بصورت عمودی بالا ، کمی

توقف و بعد به دهان گذاشته

شود ! و اگر کسی نانش را افقی

بالا می آورد با اعتراضِ بزرگترها

روبرو می شد….!

آن روز من از مادرم سراغِ تخمِ مرغ

گرفتم و گفت که دیروز هرچه

داشتیم فروختیم….! ( تخم

مرغهای ما بزرگ بود و خیلی

خوب می خریدند!

دو تا ، سه ریال ! که می گفتیم

یکی ، سی شاهی….! )

و ظاهراً کمی دلش برایم سوخت !

چون قول داد فردا ، هم تافتون ،

و هم یکی از تخمِ مرغ هایی که

امشب ، مرغ هایمان زحمت

بکشند را برایم پخته کند ….!

و الآن هم اجازه داد تا کمی نان

و ماست را به صورتِ افقی بخورم….!

من و مادر که ناهار خوردیم و

جمع کردیم ، ساعت دو شد و

پدرم و روحانی مسجد و سه

نفر دیگر وارد خانه شدند…!

با صدایِ یا الله یِ پدر ، به خودمان

آمدیم !
مهمان ها به پذیرایی رفتند و پدرم

آمد و به مادرم گفت :
سریع چندتا تخم مرغ پخته کن و

با ماست بیار…!
زود که گرسنه اند…!

مادر سر و صدا بلند نکرد که در

خانه چیزی نداریم و….!

فقط آهسته گفت در خانه نداریم

می روم تهیه می کنم!

پدرم گفت : عجله کن !

مادرم به سرعت از خانه بیرون

رفت و خوشبختانه عموها و عمه

همسایه ما بودند و در عرض چند

دقیقه ، نان و تخم مرغ آورد و

مشغول پختن و آماده کردن شد!

پدر هم با خیال راحت کنار

میهمانان نشسته بود و مشغولِ

خاطره تعریف کردن شده بود!

هنوز خاطرات پدر تمام نشده بود

که ناهار آماده شد و با اشتها

صرف کردند و رفتند….!

لازم دیدم یادآوری کنم که :

ما از نظرِ مالی ، از مردمِ

کمی از متوسطِ بالاترِ روستا

محسوب می شدیم و

پدرم چندتا کارگر داشت ولی ……

تقریبا هر 20 روز تا یک ماه ، یک

بار پلو داشتیم ( فقط قیمه ) و در

هفته دو تا سه مرتبه هم آبگوشت!

که شب های آبگوشت صفا

می کردیم چون ! صبح گوشتِ

کوبیده داشتیم…..!

و در آن زمان ، ماست و حاضری

در برنامه های ناهار قرار می گرفت

و فقط شب ها ، غذا پخته می شد!

و نیم ساعت بعد از نماز مغرب ،

صرف می شد و می خوابیدیم

و هنگام نماز صبح بیدار می شدیم!

برای شادی روح مومنین و مومنات به ویژه پدران و مادران سفر کرده…..
فاتحه و صلوات…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.