?❤️تا مرزِ شهادت❤️?

نیمه دوم دی ماه 65 بود و شروع

حمله کربلای پنج…..!

یک هفته قبل کربلای چهار ، لو

رفته بود و جریان شهادت

غوّاصان با دست های بسته….!

در جلسات فرمانده هان ، از

سرنوشت غواصان صحبت

می شد !
ما در لشکر پنج نصر بودیم و

دوازده گردان و در حدود هشتصد

نفر و فرمانده لشکرمان هم آقای

قالیباف بود! قرارگاه ما کنار اهواز

بود و یک منطقه نیمه بیابانی با

تک درخت های صنوبر و با فاصله

و چادر هایی که روی خاک ها

خیلی نرم (رَمل) پتو هایی که

داخل چادر ها پهن شده بود از

خاک ها ، زِبرتر بود و برای

جلوگیری از خاکی شدن لباس ها

و هجوم عقرب و عنکبوت ها بود !

و روز هم پشه هایِ آدم خوار و…!

یک هفته آموزش بی سیم دیدیم و

من سرپرستی یک گروه 20 نفری

را عهده دار شدم !

چون دانشجوی رشته ادبیات بودم

و با لغات زیاد سروکار داشتم تمام

اطلاعات عملیات آن محور را من

باید حفظ می کردم ….!

چهار ورقه à4 پشت و رو را باید

حفظ می کردم که خیلی از لغات

فارسی سخت تر بود !

چون به معنی هم نمی خورد !

مثلا . درخت . به معنی غذا .

در نظر گرفته می شد و ….

و چهار روز دیگر تمام آن چهار

ورقه سوزانده و چهار ورقه جدید

با عنوان های عوض شده ! که باید

دوباره حفظ می کردم !

مثلا یک شب ساعت دو نیمه شب

از من پرسید که از ریشه چه خبر!؟

رمزِ کلمه ریشه ، ماشین غذا بود !

و من بدون داشتن یادداشت باید

به بی سیم چی کنارم می گفتم و

او هم به آن فرمانده خبر می داد…!

و فرمانده ها و معاونین به شوخی

و خنده می گفتند که نباید بگذاریم

عبدالله اسیر بشه ! چون تمام

اطلاعات با اوست و دشمن عاشق

آن اطلاعات…!
البته بعداً فهمیدم که با خنده می

گفتند ولی، جدّی بوده….!

با همین فکر خوابیدم و خواب

دیدم اسیر شده ام و در بازجویی

می گفتند تو فرمانده بودی و من

خواستم مُنکر شوم که پیک گردان

وارد چادر شد و یواش گفت :

ناصحی کیه ؟!
فتیله فانوس را بالا دادم و گفتم

من هستم !
گفت تا نیم ساعت دیگه وسط

میدان صبحگاه با نیروهات ….!

هنوز تمام مغزم بیدار نشده بود

و فکرم درگیر خوابِ اسارتم….!

لازم است اشاره کنم که من از

کودکی شغل معلمی را برای خودم

انتخاب کرده بودم و آرزو داشتم

و کلاس و تدریس و دانش آموزان

را خیلی دوست داشتم و در جبهه

هم به خدا می گفتم که بعد از باز

نشستگی و در سنّ پیری شهید

شوم ! مثل حبیب بن مظاهر….!

در شبِ عملیات هم همه گروه

دست هایمان را روی هم و می

گفتیم هر کس شهید شد باقی

را شفاعت کند و ….
و من با خودم می گفتم بعد از

پنجاه سال دیگه انشاالله…!

صبحِ روز قبل هم آقای قالیباف

آمد و سخنرانی کرد و آقای

آهنگران نوحه خواند و معاون

کُل در حرف هاش گفت فکر کنید

همه کشته و شهید خواهید شد!

چون حمله خیلی گسترده است…!

ولی من نظرم همان روشِ حبیب

بود….!
خلاصه ساعت 12 شب و دیدنِ

خواب اسارت و حرکت به طرف

خطِ مقدم…..
چون مسیر باتلاق و خراب بود

از مسیرِ دژِ خرمشهر ، ساعت 3

نیمه شب به خط حمله رسیدیم!

صحنه صدها برابر فیلم های جنگی

بود و رگبارهای بی رویه و خیلی

زیاد و بی هدف ! که بیشتر به

صورتِ رسام ( مثلِ آهن گداخته)

بود و از دو سه متری بالای

خاکریز رد می شد….!

هواپیماهای دشمن از ارتفاع خیلی

بالا مُنوّرهای زیادی می ریخت که

با چترهای کوچک هرچه پایین تر

می آمد فضا را روشن تر می کرد!

بیست دقیقه که آنجا بودیم یکی

از مقامات بالا آمد و گفت :

چون یک ساعت دیر آمدید

یک گردان دیگه وارد عمل شده

و شما برگردید و برای فردا گوش

بزنگ باشید…!

برگشتیم و فردا ساعت یک رفتیم

و شدت حمله کمتر شده بود و

بیشتر رزمندگان شهید شده بودند

و روی زمین با کمتر از یک متر یک

شهید افتاده بود در ابعاد سه در

سه کیلومتر….

که بچه ها مشغول جمع آوری

شهدا شدند…!

در آن روزها ، در سبزوار ، روزی

25 تا 30 شهید تشییع می کردند

و پدرم هر روز عصر به مسجد

جامع می رفت و در آنجا نامِ

شهیدانی که قرار بود فردا ،

تشییع شوند را اعلام می کردند!

چون اسم مرا نمی خواندند روز

بعد می رفت….!

از طرفی هم به خانواده ام خبر

شهادت و تکّه تکّه کردنِ مرا داده

بودند…!
غروبِ 22 بهمن 65 درِ خانه مان

در سبزوار را زدم و برادر کوچکم

در را باز کرد و گفت:
بابا . داداش اومد!

پدرم که به دیوار متفکرانه تکیه

داده بود گفت:
مگر داداش را دیگه در خواب

ببینیم ! خدا بیامرزه داداش را…!

گفتم :
من صد تا صدام را خواهم کشت…!

این ایّام که مصادف است با سالگرد

روزهای خون و حماسه از طرفی

و معطر شدنِ فضایِ کشور با

ورود شهدایی که اکثراً در شلمچه

و کربلای پنج بوده از طرفی دیگر

مرا بر آن داشت تا یاد و خاطراتی

را ذهن خود و عزیزان زنده سازم…

یا حق……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.