???استعداد???

سلام…وقت بخیر….

کلاس پنجم ابتدایی که بودم ،

برادر کوچکم اول بود و چون

خیلی بازیگوش بود مردود شد!

رفتم با آموزگارش صحبت کردم

و قبولش کردند و کتاب سال دوم

برایش گرفتم……..!

وقتی با خوشحالی به او خبر دادم

که قبولش کردند و کتابهای دوم را

به او دادم ناراحت شد و با اعتراض

گفت:
ببخشید! شما اشتباه کرده اید و …

من تازه امسال خوشحالم که در

اول مانده و نیاز به درس خواندن

ندارم و راحت هستم….!

به کلاس اول رفت و گفت من از

اول تکان نمی خورم….!

با شرمندگی رفتم و مردودیِ او را

پس گرفته و کتاب ها دوم را با

اول عوض کردم…!

خلاصه سال بعد من یک تک خانه

در شهر اجاره و در مدرسه

راهنمایی بودم و با سفارش پنجم

برادرم را گرفته و او را به شهر

آورده و در مدرسه راهنمایی

ثبت نام کردم….!

البته دو سال دیگر هم در ابتدایی

مردود شد و اول راهنمایی که بود

من سوم دبیرستان بودم….!

با هم در یک خانه بودیم و خواندن

و نوشتن او را نمی دیدم….!

وقتی می پرسیدم می گفت:

مشق و درس هایم را بلد هستم

و در مدرسه می خوانم و می

نویسم….!
در آن زمان ها ، دو تِرمی نبود!

سه ثلث داشتیم و کارنامه ها را

هر سه ماه یک بار می دادند….!

برادرم کارنامه اش را نمی آورد

و یک روز معاون نبوده و یک

روز دفتردار و …..

من هم آن زمان صبح و بعد از ظهر

مدرسه می رفتم و نمی توانستم

از مدرسه اش خبر بگیرم….!

یک روز عصر نیم ساعت زودتر

ازمدرسه اجازه گرفته و رفتم به

مدرسه برادرم……!

کتابِ تاریخِ معاصر ایران سالِ

سوم دبیرستان در دست داشتم !

از معاون مدرسه که کارنامه

خواستم گفت :

باید یکی از خانواده خودش باشند!

گفتم . من برادرِ بزرگش هستم….!

گفت . کاش راست می گفتی !!

گفتم منظور !؟

گفت : وقتی از برادرت پرسیدیم

که چرا درس نمی خوانی ! گفته:

مرا کتک نزنید!(دبیر ریاضی

بداخلاقی داشتند) و از من

تکلیف نخواهید !

چون بی فایده است ! تمام افرادِ

خانواده ما ، بی استعداد هستند و

فقط من کمی استعداد داشته ام

که تا اول راهنمایی رسیده ام…!

باقی دوم و سوم ابتدایی را ، هم

نتوانسته اند بگیرند…!

حالا تو با کتاب سوم دبیرستان

آمدی و ادعا می کنی که برادرش

هستی…!
گفتم خواستی با شناسنامه خدمت

می رسم…!
گفت نه نیاز نیست! غیر از درس

خواندن استعداد دیگری هم داری!؟

یک غزل که تازه سروده بودم را

برایش خواندم و گفتم که خودم

سروده ام ….!
باور نمی کرد و با تعجّب به من

نگاه می کرد!
گفتم اگه باور نمی کنی حاضرم

همین الآن یک شعر در وصف شما

بسُرایم !
کمی اخم کرد و گفت :

لازم نکرده ! باور کردم….!

خیلی دوست داشتم یک شعر

در باره اش بگویم….!

چون……
خدایا مرا ببخش ! استغفرالله ربی.!

در نوعِ خلقت این معاون عزیز

فقط کمی توضیح می دهم….!

نمی دانم کمی مشکل ژنتیکی

داشته ! سرش خیلی بزرگتر از حدّ

معمول و تقریبا چهارگوش و برایِ

پیشانی و گونه ها و بینی و لب ها

و چانه…خیلی مایه گذاشته بودند!

و بزرگتر از حدّ استاندارد!

ولی در آخر کار از چشم و ابرو

هایش ، فراموش کرده بودند…!

ظاهراً با عجله کمی بذرِ نامرغوب

پاشیده و رفته بودند !

و بعد که خبر گرفته و دیده بودند

که چیزی سبز نشده!دو تا شکافِ

باریک به عنوان چشم داده شده

و 8 تا 10 عدد مویِ کوتاهِ خمیده !

به عنوانِ مژه ، برای هر چشم

گذاشته ، شبیه سبزیِ تَره ای که تازه

و با فاصله بیرون آمده باشد و

کمی هم سرما کرده باشد….!

ابروهایش با چشمِ غیرِ مسلّح

دیده نمی شد و فقط در زمانِ تعجب

کردن چشم های ریزش دیده

می شد…!
و در حالت عادی یک خطِ

خاکستریِ کم رنگ دیده می شد!

خلاصه ، شعرِ طنزِ خوبی ساخته

می شد! حیف که اجازه نداد و از

لبخندِ من عصبانی شده بود…!

بعد گفتم از خیر شعر گذشتم !

بگو ببینم برادرم چند تا تجدید

آورده…!
که اخمِ او تبدیل به خنده شده و

با کنایه گفت:
با استعدادترین فردِ خانواده شما ،

10 تا تجدید آورده و شروع کرد

به خندیدند..!
و من هم از او بیشتر خنده ام

گرفته بود!
چون با خندیدنِ آقای معاون !

خطّ باریکِ مژه هایش هم ، پنهان

می شد…!
خدایا …..باز هم توبه مرا بپذیر…!

من فقط ظاهرِ آن همکارِ عزیزم را

می دیدم ! شاید خدا استعدادهای

زیادی در وجودِ او قرار داده که با

چشمِ سر دیده نمی شود….!

شب که از برادرم پرسیدم که چرا چنین

دروغی را گفته !؟ گفت:

بخاطر رهایی از تنبیه دبیران و معاونِ

ترسناک و انجام ندادنِ تکالیف و….

و فکر نمی کردم کسی پیگیری کند و به

مدرسه مان بیاید…!!

ضمناً ، پدر و مادرهای زمان ما ، فقط بچه

هایشان را به مدرسه می فرستادند و

می گفتند درس بخوان ….!

وقتی هم که دو سال پشتِ سرِ هم مردود

می شدیم ، باید به کارگری می رفتیم…!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.