❤️?کمکِ حضرتِ زهرا?❤️ با سلام و آرزوی قبولی عزاداری های شما…. ایام سوگواری مادرمان و باز گشتِ پرستوهای معطّر و خوشنام ! یک دنیا خاطره از دوران عاشقی به ذهنم آورده که سعی دارم خیلی خلاصه و مختصر تقدیم کنم ! امید که از دل برآمده های ، من بر دلهای شما عزیزان بنشیند….! بخاطر شدتِ حمله در کربلای 5 و درگیری شبِ قبل و تلفات زیاد از هر دو طرف ! (شهیدان این عملیات خیلی زیاد بود و بیشتر از اصفهان و خراسان ! در اصفهان در یک روز 300 و در مشهد 150 و می گفتند در سبزوار 20 تا 25 شهید تشیع می کردند! پدرم بعد از ظهرها به مسجد جامع می رفت تا وقتی اسامی شهیدانی که قرار بود فردا برداشته شوند را اعلام می کردند، مطّلع شود که آیا نامِ مرا هم اعلام می کنند یا نه !) خلاصه ظهر به خط مقدم رسیدیم و در نخلستان از ماشین های ارتشی پیاده شدیم و با شهیدان زیادی که به خاک و خون غلتیده بودند ( با فاصله های خیلی کم از همدیگر) روبرو شدیم….! صحنه خیلی دلخراشی بود( دیدن آن همه شهید در سنین بین 15 تا 65 سال…..) 500 متر جلوتر رود خانه بزرگِ اَروند بود با آبی تیره و خروشان ! و عرض زیاد رود که در آن قسمت تقریبا به 50 متر می رسید ! کناره های پل یک دیواره داشت به ارتفاع یک متر و 20 ، که مجبور بودیم از آن کمک بگیریم و عرض آن یک متر و نیم بود و کفِ آن میلگرد و نبشی که بصورتِ کج و زاویه دار و با فاصله های نزدیک به یک متر ، که عبور نیروها را سخت تر می کرد! بخصوص افراد کمی پیر و نوجوان ها را …..! من که اول صف بودم داشتم به آخر پل می رسیدم که فرمانده گردان را دیدم به یک نخل تنومند تکیه داده بود و با لبخند به رزمنده ها نگاه می کرد! کمی برایم جالب بود! لذا کنجکاو شدم و بعد از پایین آمدن از پل به طرفِ فرمانده رفتم تا شاید علت خندیدنش را بفهمم ! خیلی سعی می کردم که تا جایی امکان دارد از کنارش عبور کنم تا متوجه من نشود ! نزدیک نخل که رسیدم ، حرف هایش مرا در جایِ خود میخکوب کرد! چون منظره حرکت رزمنده ها ، روی پل به سختی و کُند و کمی شاید خنده دار به نظر می رسید ! فکر کردم باعث خنده فرمانده شده بود! ولی جریان چیز دیگری بود و خیلی متفاوت با حدس و گمانِ من ! فرمانده گردانِ ما ، با حالتی نگران به رزمنده ها نگاه می کرد و با صدایِ کمی بلند در حالی که اشک هایش جاری بود پشتِ سرِ هم می گفت: یا زهرا ! مواظب بچه ها باش! و پشتِ سرِ هم تکرار می کرد و اشک می ریخت ! حالتِ گریه اش را ، من خنده دیده بودم! یک هفته بیشتر نمی شد که او را دیده بودم ! 25 سالی سن و لاغر و کمی سبزه و صورتی باریک داشت ! کنارش قرار گرفتم و نگاهش می کردم ! ولی او در حالِ خودش بود و یا زهرایش را می گفت و اشکش را می ریخت و بی تفاوت به اطراف، به رزمنده ها نگاه می کرد و به طرف کشور عراق….! تمامِ رزمنده ها بصورت فشرده روی پل قرار داشتند ! حرکت آن ها خیلی آهسته و سخت انجام می شد و 20 دقیقه بیشتر طول کشید که همه از پل عبور کردند و صدایِ خدای شکرت و زهرا جان و مادر جان فرمانده تکرار می شد و و خنده و گریه اش قاطی اشک ها یش ، سیل آسا….! چند دقیقه که گذشت ! تازه متوجه من و نگاه های با تعجّبم به خودش شده بود! و من هم که نگاهم تقریبا به او ثابت مانده بود انگار او را نمی دیدم ! با صدایش به خودم آمدم که گفت: چی شده برادر ؟ با من کار داری؟ با کمی دست پاچگی گفتم ، نه ! چیزِ مهمی نیست! با چفیه اش اشک هایش را پاک کرد و گفت : با من راحت باش برادر ! ما با هم همسنگر هستیم…! گفتم حالت و گفتارت خیلی باعث تعجبم شده بود! لبخندی زد و گفت : اون طرف را ببین ! طرفی را که با انگشت نشان می داد نگاه کردم و زبانم داشت بند می آمد! تقریبا در فاصله 300 متری یک خاکریزِ خیلی بزرگ از عراقی ها با تیربارها و خمپاره و …. پل را نشانه رفته بودند! خیلی وحشتناک بود! اگر زمانی که رزمنده ها همه رویِ پل بودند و به رگبار بسته می شدند! همه شهید و به داخلِ آب می افتادند و رودِ خروشان آن ها را با خود می برد! عراقی ها چرا صبر کرده بودند که رزمنده ها از پل پایین بیایند!؟ واقعا دشمنِ مهربان و دلسوزی داشتیم ! بعد فرمانده گفت که : از مادرمان خواهش کردم که … گریه و اشک امانش نداد! و…. 10 دقیقه بعد ! پل خالی ! توسطِ دشمنِ مهربان به رگبار بسته شد! بیشتر از یک ربع ، پلِ بیچاره تیر باران شد و نزدیک غروب ، برخورد گلوله ها با آهن ها ، و برق و جرقه ها ، صحنه زیبایی آفریده بود! من هم سرم را بطرف آسمان و خدا را شکر کردم ! از تهِ دل ! البته بدون گریه و اشک! یک هفته خط بودیم و بعد به پشت خط بر گشتیم ! ماه بهمن بود و در یک چادر بزرگی مراسمی

۰۷:۲۳ بعدازظهر
به مناسبت دهه فجر برگزار شد و به همان مناسبت شعری خواندم و یکی دو تا خاطره تعریف کردم ! بیشتر رزمنده ها تشویقم کردند و در مراسم صبحگاهی هم از من می خواستند که شعر بخوانم! و به خاطر تلفظِ مشکلِ نامِ خانوادگی قبلی ام ! مرا شاعر صدا می زدند ! (در تربیت معلم هم ، بین همکلاسی ها و اساتید ! نامم شاعر بود! چند شعرِ دست و پا شکسته گفته بودم و نامِ شاعر روی من گذاشته بودند! …) خلاصه فرمانده از من و شعرها و حرف هایم خیلی خوشش آمده بود و خیلی با هم خودمانی شده بودیم ! آدمِ خوب و مهربان و شوخی بود! در انواعِ رزم ها و دفاع شخصی، استاد بود ولی ! زود گریه اش می گرفت ! مثلا روز آخر وقتِ خدا حافظی می گفت که : امام از پیروزی های ما خیلی خیلی خوشحال شده…! و شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن ! بعضی ها تعجب کرده بودند و یک نفر کمی آهسته به دوستش می گفت : خوشحالی امام که گریه نداره! این فرمانده ما رو ببین ! بجای خنده ، گریه می کنه…! در صورتش جایِ چند ترکش بود و یک روز که پهلوهایش را نشانم می داد ! جایِ سالم نداشت و هر دو پهلو و شکم او ، پر از آثار ترکش و تیر و برش هایی بود که برای درآوردن آن ها شیارهای زیادی ایجاد کرده بودند! و می گفت که خیلی از ترکش های ریز را در نیاورده اند…! و گاهی گریه می کرد که چرا در این عملیات سالم مانده ! از اول جنگ هم(تمامِ شش سال را) در جبهه و خط مقدم بوده …..! موقع خدا حافظی که مرا در بغل گرفته بود به او گفتم : برام دعا کن ! گفت زمان حمله برای سالم ماندنت خیلی دعا کردم که شهید نشی! آخه معلم خوبی خواهی شد و کلاس های خوبی خواهی داشت! و خوب حرف می زنی! گفتم آرزوی شهادت دارم ! ولی مثل حبیب بنِ مظاهر و چند سال بعد از بازنشستگی!گفت انشاالله و خندید! وقتی سوار اتوبوس می شدم از او پرسیدم که ! این حرفِ آخرم ، گریه نداشت !؟ و در حالی که می خندید ! گفت نه ! لحظه حرکت گفت : بیا همدیگر را فراموش نکنیم! گفتم باشه ! البته بشرطی که بدون گریه به به یاد هم باشیم !

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.