??فرمانده ??

با سلام و وقت بخیر خدمت

دوستان….
لطف و توجه و تشویق های شما ،

مرا در نوشتنِ خاطراتِ بیشتر ،

ترغیب می کند !

بهار 65 به جبهه اعزام شدم و در

کردستان دو ماه در دژبانی خدمت

کردم …
برای تقسیم در قرارگاه اصلی جمع

شدیم و از دیپلم به بالا را جدا

کردند تا به عنوان مسئول پایگاه

ها ، انتخاب کنند .
من و چند نفر از دوستان ،

دانشجویِ تربیت معلم بودیم را به عنوان مسئول انتخاب کردند!

و محل خدمت ما که مشخص شد.

در پنچ کیلومتری یک ایست بازرسی

بود که خیلی مهم بود و جاده

اصلی سنندج به قُروه و همدان

بود!
مسئول اصلی یک نگاهی به من

کرد و مرا انتخاب کرد و هفت

نفر نیرو هم به من داد و در گوشه ای

ما را جمع ، و توصیه های مهمی را

به ما گوشزد کرد!
از جمله ….که تمام مواد منفجره و

و بمب که برای ترور و انفجار و…

از همین مسیر وارد می کنند و….

همچنین ….از دوستی با مردم

روستا پرهیز کنیم که :

با دشمنان از جمله صدام و کوموله

و دُموکرات و منافقین ، ارتباط

دارند و خطرناک هستند !

یک زن از آنها ، چهل لاله از گوش

های بسیجیان را برای خودش

گردنبند ساخته و چند بسیجی

دیگر را کشته و در چاه انداخته ا ند و

یا با حلقه های مخصوص گردن

می بُرند و…..!
خیلی صحبت دیگر ….که من

گوش نمی کردم ….!

بازرسی اصلی با من بود و خواندن

بارنامه ها و دیدن مدارک…..

یک اتاقک از بلوکه سیمان بود برای نگهبانی و

یک اتاق هم در چند قدمی

برای استراحت …
در چند روز اول بیشتر مینی بوس ها

و ماشین های عبوری مرا

شناختند و خیلی به من احترام

می گذاشتند و رایگاه من و افرادم

را به ستندچ که سی کیلومتر و

30 تومان کریه اش بود می بردند!

یک معلم که هم سال اول خدمتش

بود را هم ، سفارش و رایگان

می بردند….
فیلم عقاب ها در سینمای سنندج

بود و رفتم و دیدم و به افرادم

هم سفارش کردم که بروند و ببینند

و هر روز به دو نفر مرخصی

مکتوب می دادم و خودم

هم بی مرخصی می رفتم ….!

خلاصه …..
یک ماه که گذشت یک روز صبح

که قصد داشتم به سنندج بروم

و دوری بزنم و یک سینمایی هم

رفته و برگردم…..!
ساعت هفت صبح یک مینی بوس

قرمز که از روستای قبلی بود و

راننده اش به من خیلی احترام

می گذاشت رسید و سلام

کردم و سوار

شدم و راننده خیلی خوشحال شد

که با ماشینش به سنندج می روم!

طبق معمول صندلی جلو را برایم

خالی و نشستم که :

ازصندلیِ آخر یک نفر مرا صدا کرد!

وقتی برگشتم دیدم فرمانده کلّ ِ

گردان با معاونش نشسته و اشاره

کرد که بیا کارِت دارم !

رفتم و سلام کردم و کنارشان

نشستم و بعد از احوال پرسی

گفت:
کجا؟!؟
گفتم: سنندج !
گفت :
برگه ماموریت ! برگه مرخصی !

گفتم :
فکر نمی کنم نیاز باشه !

چون من خودم فرمانده هستم !

گفت :
به راننده بگو نگه داره و پیاده شو!

فردا بیا قرارگاه تا تکلیفت را روشن

کنیم!
اول خیلی از برخوردش ناراحت

شدم !
ولی یک لحظه بارخودم گفتم که دستِ ته را

بگیرم شاید بهتر باشه….!

لذا با خواهش و التماس از آنها

خواستم که مرا جلوِ راننده و

مسافرین خراب نکنند و اجازه

بدهند که امروز را به سفرم ادامه

دهم ! که خوشبختانه پذیرفتند..!

بعدا از کمی سکوت ، فرمانده کل
گفت:
چند روز پیش معاونم ، دو نفر از

نیروهای شما که از سنندج بر می گشتند را

، در ماشین دیده و بعد

از سوال ، برگه مرخصی با امضای

شما به او نشان داده اند !

و شنیده بودم که خودت هم

مستقل عمل می کنی و به هر

جا دوست داری بدون اطلاع ما

می روی و ……

تصمیم داشتم یک نامه به مرکز

تربیت معلم و یکی هم به سپاهِ

شهرستانت بفرستم و بگویم:

شما که قصد داشتید فرمانده به

اینجا بفرستید ! چرا به من خبر

ندادید که استعفای خودم را بنویسم….!
سرم را پایین انداختم و کمی

خجالت کشیدم !
و ادامه داد که:

بیشتر مسیر کوهستانی و در هر

گردنه و درّه ! دشمنان کمین کرده

و شاید ماشین را بزنند و تو در

قبال نیروهای دیگر چه

جوابی خواهی داشت !

و گفت در کردستان ، کمتر دشمن

را می بینی و در کمین هستند !

انشاالله به جبهه جنوب که رفتی

می تونی دشمن را بیشتر ببینی !

(که هفت ماه بعد زمان کربلای پنج

رفتم و تجربه کردم )

و برای خودت هم عذر بدتر از گناه!

کم کم داشتم متوجه می شدم که

چه کار خطرناکی می کرده ام….!

گفتم من بی خبر بوده ام !

الآن باید چیکار کنم !؟

گفت :
قیافه ات نشان نمی ده که آدمِ

بدی باشی! و اگه تکرار نشه ،

نادیده می گیرم….!

بعد از مدتی ، عذاب وجدان گرفته

و ساکت و مظلوم به گوشه ماشین

خیره ماندم !
که فرمانده با مهربانی دستم را

گرفت و گفت :
دوست عزیز ! ناراحت نباش !

دانسته که انجام ندادی که

ناراحتی ؟!؟
خاطره خنده دار نداری ،
کمی بخندیم ؟!
دو سه تا خاطره و لطیفه

تعریف کردم و از خنده دل درد شدند!

فکر نمی کردم با قیافه جدّی و

خشن ، خوش خنده هم باشد!

و هنگام پیاده شدن گفت:ببخشید من و معاونم امروز بدون

مرخصی گرفتن از شما ،

بیرون آمدیم…..!
و تا یک ماه که کردستان

بودم بی اختیار با یادآوری آن ،خنده ام

می گرفت….!
و جالب تر اینکه ، زمان ترخیص

شدن ! روبوسی کردیم و معذرت

خواهی کردم و گفت :

تو که از اینجا بری ، من و بچه ها

از چه کسی مرخصی بگیریم !؟

که ضمنِ خجالت کشیدن ، از خنده

توان سوار شدن به اتوبوس را

نداشتم !
و تا الآن ، بعضی وقتا

یادم می آید و می خندم ….!

خدا را شکر که اتفاقی

نیفتاد و بخیر گذشت….!

ضمنا من آن زمان هم مدرکِ

تحصیلی ام بالا بود و هم سنّم !

دیپلم ، آن زمان خیلی بالا بود و

میشد با آن ، معلم شوی و با ،

بیست سال سن هم ، بعضی ها

ازدواج کرده و یک یا دو تا بچه

داشتند……!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.