با سلام و تبریک میلاد فرخنده

امام جواد .ع. و پیشاپیش روز

پدر……
بیایید در این روزهای خوب و

پربرکت ، از پدران و مادران

آسمانی یادی کنیم و برای شان

دعا کنیم !
به لطفِ خدا ، پدران و مادران ما

در زمان حیاتِ خود ، بخشش های

زیادی داشتند که با یادآوریِ آن ها

به خود می بالیم و خدا را شکر گزاریم….!
خدا رحمت کند تمام اموات را ،

پدر من هم یکی از هزاران هزار

کسی بود که دستی در کار خیر

داشته و سعی می کرد پنهان بماند

و بعضی را من بطور اتفاقی

خبردار می شدم !
همانطور که در خاطرات قبل گفتم

شب ها در مسجد کمی بیشتر می

ماند و از حال نمازگزاران جویا

می شد و بعد هم اول سری به

چند خانه می زد و حالی می

پرسید و به خانه می آمد…..!

من شش سال بیشتر نداشتم و

سال اول دبستان و زمستانِ سرد

و پُر برف و باران و یخبندان……!

یکی ااز اقوام که کارِ درست و

حسابی نداشت را تقریبا تامین

می کرد و حتی به پسرش هم

که همسنِ من بود مثل من پولِ

توجیبی می داد …..

همزمان ، یکی از اقوام کمی دور

که مریض شده بود را در یک شبِ

سرد و در کوچه های پُر برف و

یخ و راه دور ، عیادت کردیم و در

جواب او که گفت چند روز مریض

بوده و کسی از او خبر نگرفته گفت :
من ضمن آرزوی سلامتی برای شما

، آمده ام که حالت را بپرسم و

هرکاری داشته باشید من خانمم

انجام دهیم و نگران پول هم نباش و

مغازه جلو کوچه را هم می سپارم

که خانواده ات هرچه خواستند

بگیرند به حسابِ من و بدهیِ ما را

هم هر وقت کاملا حالت خوب شد

و پولدار شدی ، با خیال راحت

پرداخت کن…..!
وقت خدا حافظی به بهانه روبوسی

یک چیزی از جیبش بیرون و

کنارش پنهان کرد…!

به خانه که رسیدیم پدرم خدا را

شکر کرد و مادرم از موذّنِ پیرِ

روستا پرسید و پدرم گفت که

راهش انداختم و قرار شد اگه

صبح ها حالش خوب بود به

مسجد برود و اذان بگوید به

مدتِ یک سال ، برابرِ دستمزدِ

ظهر و شب ، به او پول داده بود !

از هفته بعد هم مرا که اول دبستان

و هنوز وارد الفبا نشده بودم به

مکتب فرستاد !
البته با همان پسرِ همسنِ خودم که

از اقوام مان بود ….!
استاد مرد خیلی لاغری بود و دو

تا بچه لاغر هم داشت و یک خانه

تقریبا چهار در هفت متر داشتند که

در وسط کرسی و جنوب شرقی

چرخ پشم ریسی خانمش که

مشغول ریسندگی بود !

و کنارش بچه ها و جنوب هم یک

چراغ کوچک و مثلا آشپزخانه و

جنوب غرب هم مکتب و شش نفر

دانش آموز….!
مادر خانمِ استاد ، پیرزنی مهربان

از دوستان مادرم بود که

عمه صدایش می زد و ما هم

دخترش را عمه می گفتیم !

من و دوستم را خیلی تحویل

می گرفتند و زیرِ کرسی هم اجازه نشستن می دادند ….!

گاهی استاد یک پس گردنی آرام به

یکی می زد ولی با ما دو نفر

خیلی مهربان بود و در حیاط بازی

می کردیم و یک کتاب کوچک

هم به ما داده بود که فقط حمد و

سوره داشت و دُرشت ….!

ما چیزی یاد نمی گرفتیم !

یک روز مادر بزرگم پرسید چه خبر

از مکتب ؟ گفتم بازی می کنیم !

به پدرم که کنارمان بود گفت :

فایده که نداره ، چرا می روند ؟

که پدرم گفت اتفاقا فایده اش

خیلی زیاد است ! من می دانم

برای بچه ها زود است ، ولی به

استاد دو برابر مزد دادم که به

برای خانواده خرج کند !

بنده خدا کارگر است و هر روز کار

برایش نیست ! دو کیسه آرد هم به

بکی از کارگرها داده ام برایش ببرد!

من از آن روز به بعد سعی کردم از

راه شنیدن هم که شده حمد و

سوره را یاد بگیرم و موفق هم

شدم…..!
الآن هم گاهی استاد را که خیلی

پیر و شکسته شده می بینم و از

او تشکر می کنم و او هم خیلی

خوشحال می شود….!

خلاصه دنبال یک راهی بود که به

افراد نیازمند کمک کند و ناراحت

نشوند!
تابستان گندم از سر زمین در

صحرا را می خرید و با کارگرها

کندوی پدر بزرگ و خودمان را

پر می کردند و چند کیسه هم

کنار کندو در انباری ذخیره می کردیم و باقی را

به آسیاب می بردند و نفری دو

کیسه به کارگرهایش می داد و

می گفت :
ماه رمضان در پیش است و برای

خودتان و دادنِ فطریه هایتان…!

و به دیگران به عنوان زکات و

فطریه و …کمک می کرد !

یک روز به مادرم می گفت :

خدا به داده و ما هم باید به

بندگانش ببخشیم….!

در عزایش جمعیت زیاد آمده بودند

و یک مسافت زیادی جمعیت !

که بیشتر آنها را من هرگز ندیده

بودم و چند نفری از غریبه ها

ضمن تسلیت به می گفتند :

خدا رحمتش کنه ! مردِ آقایی بود…!
روز های تاسوعا و عاشورا

و شب های قدر هم…. !

پدرم و عموهایم میزبانِ خوبی
بودند….
خدا تمام اموات مومنین و مومنات

را بیامرزه و ما را هم عاقبت بخیر

فرماید….! آمین
التماس دعا….
??❤️❤️??

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.